سلام آقاي اديسون
ديشب برق خانه مان رفت و مادرم چراغ گردسوزي را وسط پذيرايي روشن كرد. همه از اتاق هايمان بيرون آمديم و دور چراع نشستيم و شروع به حرف زدن نموديم. پدر از خاطرات خود و گذشته هايش صحبت كرد و ما گوش مي داديم. ديشب فهميدم ما چقدر حرف نگفته داريم. راستي يادم رفت بگويم که ديشب پدر فرصت كرد و از من پرسيد كلاس چندم هستم! و در آخر برق آمد و ما دوباره به اتاق هايمان رفتيم و هر كدام دوباره به سراغ كامپيوترهايمان و باز از هم دور شديم. آقاي اديسون، اي كاش برق را اختراع نكرده بودي تا ما مي توانستيم باهم حرف بزنيم و درد دل كنيم و بخنديم و .........